نورنور، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 11 روز سن داره

نور زندگیمون

دلنوشته 18

امروز صبح من و بابايي برديمت درمانگاه براي گرفتن قد و وزنت.. قدت 78 سانت و وزنت 10 كيلو.... وزنت از ماه قبل تغييري نكرده ولي به قدت 2 سانت اضافه شده... خدارو شكر همه چي رو به راهه و رشدت مشكلي نداره. من و بابايي كلي ذوق كرديم كه قدت بلندتر شده، راه رفتنت هم خيلي بهتر شده طوريكه از وقتي بيدار ميشي تا موقعي كه ميخواي بخوابي همش داري راه ميري! الان هم كه دارم اين خاطره رو تايپ ميكنم كنترل تلويزيون رو گرفتي و محكم داري ميكوبي رو زمين و كلي ذوق كردي! قربون دختر شادم برم من! دندونات هم يكي يكي دارن در ميان.. كوچولو و سفيد درست عين مرواريد. وقتي بهت ميگيم: نونو بذار دندوناتو ببينيم، دهنتو باز ميكني كه دندوناتو نشون بدي! فداي اون دهن ك...
2 شهريور 1390

دلنوشته 17

  روز به روز داري بزرگتر و خانم تر ميشي... منم از اين حس زيبايم نهايت لذت رو ميبرم... حسي كه با صدتا دنيا عوضش نميكنم.... وقتي موقعي كه اروم خوابيدي نگاهت ميكنم ارامش خاصي رو ميبينم كه هيچ جا نديدم... وقتي موقعي كه از خواب بيدار ميشي و بغلم ميكني، عطر تنت رو حس ميكنم، ميفهمم كه بوي بهشت نميتونه از اين خوش تر باشه...     نور من؛ اينو بدون كه من و بابايي هيچ انتظاري ازت نداريم، با تمام وجودمون، تا جايي كه ميتونيم بهت محبت ميكنيم... عشق ميورزيم... دنيا رو پيش پات ميزاريم و در مقابل فقط صالح بودنت رو از خدا ميخوايم... سالم بودنت رو...  ارزوهاي زيادي برات داريم.... در راس اونها خوشبختيت.... اميدواري...
1 شهريور 1390

دلنوشته 15

جديدا ياد گرفتي بشيني! ميذارمت روي زمين و تو كاملا ثابت ميشيني و مثل قبلا رو زمين نميفتي... نميدوني چقدر خوشحالم عزيزدلم كم كم داري بزرگ ميشي. ياد اون روزا ميفتم كه ارزو ميكردم زود بزرگ شي كه غذا بخوري، اون روز رسيد و تو غذا خوردي. ياد اون روز ميفتم كه ارزو مي كردم بزرگتر بشي كه بتوني چهار دست و پا بري، اون روز اومد و تو الان هرچي رو ميخواي ميتوني بهش برسي. و همينطور ياد اون روزا كه ارزوم نشستن تو بود ، ديروز براي اولين بار نشستي، بدون كمك ماماني... اين روزا خيلي شيطون شدي... قبول نميكني غذاتو بخوري و همش ميخواي باهاش بازي كني، منم همش دارم سرت داد ميزنم و تو جيع ميزني! وزنت الان خيلي عاليه ولي ميترسم اين لجبازيات ت...
1 شهريور 1390

دلنوشته 13

امروز داشتم لباس میشستم و تو انگار داشتی گریه میکردی منم نشنیدم، اخه صداي ماشين لباس شويي بلند بود. بعدا كه صداتو شنيدم دويدم كه بيام پيشت ديدم دم در اتاق سرتو گذاشتي رو زمين و گريه ميكني بعدا سرتو بلند كردي و همين كه منو ديدي با گريه گفتي:ما..ما! منم اينو كه از زبونت شنيدم كلي شوك شدم و از خوشحالي نفهميدم چجوري بغلت كردم، كلي فشارت دادم و بوسيدمت تو هم خوشحال شدي و خنديدي معمولا ني ني ها هميشه بابا رو قبل از مامان ياد ميگيرن... ولي تو عزيزدل خودمي. وقتي بابايي شنيد گفتي مامان كلي حسوديش شد  منم دلداريش دادم كه دفعه بعد ميگه بابا...! اين روزا همش داري سينه خيز ميري.. خيلي هم بانمكي دستو پات هم محكم و قوي تر شده ميتوني خودتو بال...
1 شهريور 1390

دلنوشته 14

روز به روز داری شیطون تر میشی و مامانی رو بیشتر اذیت میکنی، در عوض مامانی هم روز به روز بیشتر عاشقت میشه... دو روزیه که یاد گرفتی دست بزنی و هر وقت این کارو میکنی کلی ذوق میکنم و هزار بار میگم قربونت برم... فدات شم فردا قراره ببرمت درمانگاه برای قد و وزن... خدا کنه مثه همیشه رشدت عالی باشه. امروز برای اولین بار بهت ماست دادم خوردی و خیلی خوشت اومد، الان خوابی و موقعی که بیدار میشی برات سریلاک درست میکنم که نوش جون کنی.... بابایی هم هروقت بتونه برات اب پرتقال میگیره و من بهت میدم بخوری.... خیلی هم دوست داری... امروز ساعت ۵ صبح با صدای خندت از خواب بیدار شدم ...!! اول فکر کردم دارم خواب میبینم و صدات و خنده هات تو خوابمه ولی دیدم نه...
1 شهريور 1390

دلنوشته 12

همین الان که من دارم این حرفا رو تایپ میکنم، تو تو بغل بابايي نشستي و داري با بادكنكي كه دايي برات اورد بازي ميكني.... خيلي از اين بادكنكه خوشت مياد ، فك كنم به خاطر رنگش باشه... زرده. علاقه خيلي شديدي به بابايي داري و هميشه دوست داري باهاش بازي كني... حتي بيشتر از من! وقتي از كنارت رد ميشه لبخند ميزني و دستاتو بالا ميگيري كه بغلم كن. بابايي هم ديوونته ... خيلي دوست داره.... اينقدر دوست داره كه ميگه حاضره به خاطرت ادم بكشه!!  منم اميدوارم هميشه سالم باشه و سايش از سرمون كم نشه... بابايي كه تو داري تكه امشب برات سوپ مرغ درست كردم ، موقعي كه داشتم شامتو بهت ميدادم بخوري خيلي خوابت ميومد و سرتو گذاشته بودي روي ميز غذاتو و چرت ميزدي ول...
1 شهريور 1390

دلنوشته 10

کم کم 5 ماهتو  هم تموم کردي ... چه زود گذشت.. الان ديگه بزرگ شدي تو چشام نگاه ميکني و ميخندي ... بغلم  ميکني، وقتي ازت دور ميشم گريه ميکني و وقتي بر ميگردم پيشت دست و پاتو سريع تکون ميدي و جيغ ميزني.... ماماني و بابايي هم روز به روز دارن بيشتر بهت دلبسته ميشن.... الان ميفهميم زندگيمون قبل از به دنيا اومدنت هيچ مزه اي نداشت.... تو نمک زندگيمون هستي. گل نازم دوست دارم ۱۳۸۹/۱۰/۱
1 شهريور 1390

دلنوشته 11

۵ ماه دیگه تولدته ۳۰ مرداد. از حالا دارم مقدماتشو اماده میکنم.. میخوام لباسی که قراره بپوشی رو خودم برات بدوزم... مدلهای خیلی قشنگی برات پیدا کردم ... ملوس عین خودت این روزا خیلی شیطون شدی... به همه چی دست میزنی و میخوای با تموم وسایلی که میبینی بازی کنی امروز سیم تلفونو کشیدی و تلفن محکم خورد زمین...!! فدای شیطونیات بشم عسلم. فقط دوتا کلمه بلدی بگی که اونم (نننه.. و .. دن دن) هستن! البته دوتاییشون رو فقط وقتایی که عصبانی هستی میگی..!! داری بزرگتر میشی؛ کنجکاوتر و شیطون تر ... عشق من و بابایی بهت هم روز به روز داره بیشتر میشه. دیروز داشتیم ناهار میخوردیم و تو  تو حال بازی میکردی که یه صدای شنیدیم....گمب!! و بعدشم صدای تو:...
1 شهريور 1390

دلنوشته 8

امروز ساعت یه ربع به یازده صبح بود که بابایی گوسفند عقیقتو اورد خونه. خیلی گوسفند نازی بودَ اروم و ساکت...   حیوونکی خیلی گرسنش بود. کلی نون خشک و کاهو خورد! ساعت ۱ و نیم قصاب اومد و اونو سر برید. که فدای تو بشه. بردمت تو حیاط که گوسفندتو ببینیَ ولی تو انگار همه حواست به درخت انگور خونمون بود. بعدشم که اروم خوابت برد  ۱۳۸۹/۶/۱۲
1 شهريور 1390